هر که در این بزم مقرب تر است ...
جام ِ بلا بیشترش میدهند ...
|
صبحگاهی که قدم های کودکانه ام را به کلاس درس گذاشتم ،
هیچ نمیدانستم فرشته ای زمینی به نام معلم هدیه ای به من خواهد داد ،
سبدی پر از سیب سرخ عشق ...
بر صندلی چوبی خاطرات خوش کودکی نشستم
و مشتاقانه سهیل سخن را که از عمق جان آموزگار میدرخشید ،
در آسمان قلبم به یادگار نگاه داشتم
و هنوز هرگاه تیرگی روزگار جانم را فرا میگیرد ،
سوسوی ستاره ی پند معلم ،
روشنی بخش دل غبار گرفته ام می شود ...
معلم ، صبورانه بر لوح سپید و نانوشته قلبم ،
درس معرفت نگاشت و
من هرگاه ذره های گچ را بر دستان و صورت او دیدم ،
غرق در دنیای سرشار از کودکی ،
پنداشتم :
آموختن معرفت چه بار سنگینی است که آموزگارم ،
اینگونه بر زیر گرده های گچ پیر میشود ...
معلم موی سپید کرد و من آموختم .
آموختم ، اگر بابا آب داد ؛
معلم زلالی چشمه ی دانش را بی منت ، ارزانی جانم داشت .
آموختم ، اگر آن مرد با اسب آمد ؛
معلم با دنیایی پر از مهربانی ، بر بال فرشتگان خدا آمد .
آموختم ، اگر مادر مرا دوست دارد ؛
معلم عطوفت مادر دارد و دلسوزی پدر ...
هرروز نام مرا میخواند و تا نگویم حاضر دلش آرام نمی یابد ...
اولین درس برای من بابا آب داد ، نبود ...
درس نور و محبت بود ...
آموزگارم گفت :
فرزندم پرنده باش و به پرندگان در حال پرواز بیندیش ،
تا اوج گرفتن را بیاموزی ...
به گل های نوشکفته در بهار ایمان بیاور
تا روییدن و بالیدن را حس کنی ...
معلم ، تنها معلم نیست ؛
نقاش است ؛
بر ذهن آینده سازان میهن نقس دوستی و صلح مینگارد .
خالق است ؛
بر لوح پاک قلب ها خاطره خوش دانایی می آفریند .
بازیگر است ؛
وقتی سبد زندگی اش خالی از نان و سیب است ،
زمانی که فرزندش در تب بیماری میسوزد ،
آنگاه که دلش از تبعیض اجتماع لبریز از غم و درد است ،
باز به کلاس می آید و لبخند بر لبانش نقش می بندد ،
لبخندی که نشان از آزادگی و گذشت دارد ...
بدین گونه بازیگر نمایش تلخ زندگی میشود ...
نقش بازی میکند تا شاگرد همچنان شاد بماند و
بی خبر از از آتش درون معلم ........
و امروز روز توست ... روزت مبارک ...