سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در این بزم مقرب تر است ... جام ِ بلا بیشترش میدهند ...

دیگر دبیرســــــتانی نیستم!

همه چیز تمــــــام شد ...

به همیــــــن راحتی ...

حتی از آب خوردن هم راحــــــت تر تمام شد ...

تا نگاه کردم ســــــه سال دبیرستانم تمام شد و

من شده ام کنکــــــوری !!!

کنکــــــور ...

روزگاری ؛ این کلمه را دور میدیم .. خیــــــلی دور

امــــــا الان در چند قدمیم قرار گرفته ...

نزدیکــــــ نزدیکــــــ ...

حس خوبــــــی است یا بــــــد ؛ نمیدانم ...

امــــــا ...

حس میکنم بــــــد بودنش غالب است ...

تمام این ســــــه سال تمام شد ...

خلاصــــــه شد

در چند تا عکــــــس یادگاری گرفته شده و

چند خاطــــــره ی به جا مانده در ذهن و

چند خاطــــــره ی دست نویس در دفترچه ی خاطرات !!

بی انصافی است برای ســــــه سال عمر ...

این ها به کنــــــار ... !

با دلتنگــــــی هایم چه کنم ؟!!

مگر میشود دلتنگــــــ نشد ؟!

دلتنگــــــ تمام کسانی که سه سال با آنها بودم ...

هم کلاســــــی بودیم ...

مگر میشود دلتنگــــــ خاطرات نشد ؟!

خاطراتی که سه سال از زندگیتــــــ میشود ...

میشود جدا کنمشان از صفحه ی زندگیــــــم ؟!

میشود بکنمشانــــــ و بندازمشانــــــ دور ؟!

نــــــه ...

نمیشــــــود ...

بس دلم تنگــــــــ استـــــ

تنگــــــ تنگــــــ تنگــــــ ...

خالیم از حرفــــــ های نگفته ...

پــــــرم از دلتنگی ها ...

نمیدانم چه کسی گفته از دلــــــ برود هر آنکه از دیده برفت ...

آخر مگــــــر میشود ؟!

قســــــم میخورم اگر هر دو چشمانم را از من بگیرند

تا ابــــــد

تا قیــــــامت

تا آخــــــر آخرش هم

بایــــــد گفت :

در دل بماند هر آنکه از دیــــــده برفت ...

هم کلاســــــی هایم

هم دوره ای هایــــــم

حتی ؛ حتی خود مدرســــــه ام

از دیــــــده میرود ...

اما به همان ســــــوگندی که خوردم در دل میمانند ...

از همین تابســــــتان باید درس بخوانم ...

که فردا پس فردا بگویند دکتــــــر .. مهندس ... وکیل ... یا ......

برایم احتــــــرام قائل شوند

به خاطر یک مدرکــــــ ؟! ...

ای کاش برای انســــــانیتم ارزشی میگذاشتند نه مدرکم ... !

بی خیــــــال ....

راستــــــی ... !

هیچــــــوقت هم کلاسی هایم رقیبم نبودند ...

آنان رفیقــــــم بودند ...

تا قیامــــــت ...

دل تنگشــــــان خواهم شد ....



پ ن 1 : پروردگــــــارا ! آرزوهایم را پر و بال ببخش ...

پ ن 2 : میدونم یه روزی باید بالاخره از همشون جدا میشدم

اما واقعا روز آخر برام سخت تموم شد

پ ن 3 : برام دعا کنین ...

مدرسه


+تاریخ دوشنبه 91/3/29ساعت 10:55 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر

تا نگاه میکنی وقت رفتن است و باز هم ؛ همان حکایت همیشگی ...

باید بروم ...

سرنوشتم ، آینده ، زندگی و همه چیزم به رفتن و نماندنم بستگی دارد ...

باید بروم ...

میگویند 25 درصد سرنوشت و آینده ام همین خرداد رقم میخورد ...

امتحان نهایی ...

درس ... سرنوشت ...

درس ... آینده ...

درس ... زندگی ...

درس ... درس ... درس ... درس ... درس ... درس .............

باید بروم درس بخوانم تا آینده ی نه چندان دورم را بسازم ...

آینده و سرنوشتی که خودم میسازمشان ...

با دست خودم .........

دلم میگوید ؛  نرو ... بمان ... مانند همیشه هر روز بیا و در این دنیای مجازی بگرد ...

شاد باش ... به دور از تمام دغدغه و دلمشغولی ها ... بیخیال همه چیز باش ...

اما عقلم میگوید نمان ... نباید بمانی ...

میگوید اگر بمانی خودت با دستان خودت آینده ات را خراب میکنی ...

به قول معروف گند میزنی به آینده ات ...

باید بروی که اگر فردا و پس فردا به آن آینده  رسیدی ،

یکی ؛ دو سال دیگر افسوس و حسرت این روزها را نخوری ...

اگر یک ماه رفتی ، دوباره باز میگردی ... دوباره میشوی همان زهرای همیشگی ...

اما اگر نرفتی و ماندی بعدها حسرت میخوری ...

حسرت همین یک ماه را ...

خیلی سخت است ... نمیدانی به دلت گوش کنی یا به عقلت ...

پدرم میگوید درس بخوان ... در این دوره زمانه تحصیل حرف اول را میزند ...

مادرم میگوید درس بخوان ...

درس ... درس ... درس ...

سخت است رفتن ... سخت است دل کندن از تمام کسانی که هر روز آنها را

در این دنیای خبیث مجازی میدیدی و بهشان عادت کرده بودی .... عادت ...

اما ... باید بروم ... چاره ای نیست ...

وقتی  ببینی که داری به چیزهایی که آینده ات را میسازند نزدیک میشوی ؛

یک حس خاص در درونت شروع به تلاطم میکند ... یک حس عجیب ...

یک حسی که به تو میفهماند که دیگر کوچک نیستی ...

بزرگ شدی ... شاید هم باید کم کمک دیگر بزرگ شوی ...

به تو نشان میدهد داری وارد مرحله ای از زندگیت میشوی که در آن

شیطانی و هیاهو و جنب و جوش و گستاخی و هزار چیز دیگر که تا همین الآن هم

شاید داشتی ، در آن معنا و مفهومی ندارد  ...

باید بزرگ شوی دیگر ... چه بخواهی و چه نخواهی ... زوری است ... مجبوری ...

خیلی سخت است تمام این 17 سال زندگیت را بگذری پشت دیوار ذهنت و

وارد دنیای جدیدت شوی ... دنیایی که میگویند باید خانوم شوی ... خانوم ...

17 سال زندگی چیز کمی نیست .... میشود 6205 روز ... زیاد است ... خیلی زیاد ...

به اندازه ی تمام این 6205 روز شیطانی کردم ... شاد بودم ... اذیت کردم ...

عاشق زندگی و دنیایم بودم ... ع ا ش ق ....

اما الآن به جایی رسیده ام که باید این دنیای عاشقانه ام تبدیل به خاطرات شود ...

خاطراتی شیرین ... حتی شاید هم تلخ ...

و جز خاطره چیز دیگری نباید از آن باقی بماند ...

خاطره ........ !!!!!

سخت است 17 سال زندگیت بشود خاطره ... سخت است .... درد دارد ...

دعا


زهرا نوشت 1 : سیده هانا راست میگفت ؛ لذت درس خواندن را اجبار از ما میگیرد ...

زهرا نوشت 2 : در لحظات آسمونیتون برام دعا کنین امتحانامو با موفقیت بگذرونم ...

زهرا نوشت 3 : تا یک ماه دیگه خدانگهدارتون ... به امید دیدار ... یا حق .....

 


+تاریخ چهارشنبه 91/2/27ساعت 7:2 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر

... قهقهه ی مستانه ام از سر دلتنگی تو نیست

آنگاه که مرا در آغوش میکشیدی ،

از سر شوق قهقهه سر میدادم ...

به یاد آن روزها میخندم ،

که گفتی میمانی!

تا آخرش ...

اما افسوس که من آخرش را نفهمیدم!

گمان کردم آخرش یعنی تا ابد!

نمیدانستم کوته نگری ...

آخر ِ تو زود تمام شد؛ خیلی زود ...

و من هنوز به یاد آغوشت میخندم!

هرکه بود به حال خودش میگریست!

اما گریه چرا؟!

وقتی که میدانستم دوستم نداشتی!

وقتی که میدانم تمام آن روزها شوخی بود!

شوخی که گریه ندارد ...

اما نمیدانم چرا میپندارند دیوانه ام!

مگر هرکه به شوخی تلخت میخندد دیوانه است؟!

راستی با چند نفر دیگر شوخی کردی؟

فکر کنم اولین نفر من بودم ...

چون شوخی ات تکراری نبود برایم!

جایی نشنیده بودم دوستت دارم را ...

یادت می آید تا این را گفتی خندیدم؟!

پرسیدی چرا؟

گفتم شوخی عاشقانه ای بود ...

اما الان که تنهاترین تنهایم ؛

نمیدانم چرا این شوخی ها را جدی گرفته ام؟!

خدا هم نمیداند جنبه ام دارد ته میکشد!

تو را میدهد و تا به خودم می آیم ،

که چه هدیه ای گرفتم،میگیرد!

اگر میدانستم که هدیه ام تاریخ انقضا دارد قبولش نمیکردم ...

راستی الان کجایی؟

شاید داری میخندی!

به من!

به دلتنگی هایم!

به حرف هایم!

ای کاش حداقل از دور میدیدمت!

فقط میدیدمت ...

چشم هایت را ...

فکر کنم آنها اولین چیزهایی بودند

که با من سرشوخی داشتند ...

بی مزه ها همیشه می آیند در ذهنم

و مغزم را مشغول میکنند ...

آن موقع است که عاجزانه طلب باران دارم ...

شاید باران بشوید مغزم را ...

----------------------------------------------

پ ن 1 : نویسنده : آزاده

پ ن 2 : این نوشته ؛ واقعیت ندارد !!

 عشق


+تاریخ پنج شنبه 91/2/7ساعت 7:32 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر