سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در این بزم مقرب تر است ... جام ِ بلا بیشترش میدهند ...

  (لطفا اسپیکر خود را روشن کنید... 

شاید اینگونه خط خطی های قلمم زیباتر به چشم آمد )

--------------

میگویند بنویس . بنویس تا خالی شوی.تهی از همه چیز. و من مانند کودکی حرف شنو مینویسم.

مینویسم تا خالی شوم ... تهی از همه چیز ...

مینویسم تا بشکند سکوت مرگ بارم...

مینویسم از غم هایم ... آری ... غم ...درست است ... من هم مانند شما غم دارم ...

غمگینم ، دلتنگم و هزار چیز دیگر ...

همیشه از دیگران میشنیدم  که میگفتند

کسانی که ظاهری پر انرژی و شاد دارند در سینه و دلشان پر از غم است

و من اکنون به این حرف رسیده ام ...

دخترکی شادم ... پرانرژی ... گستاخ ... بازی گوش و بسیار شیطان ...

اما ... دلم چه ؟

آه ... دلم ...

آنروز داشتم فکر میکردم من دلقک زندگی خویشتنم ...

آری دلقک ... میخندانم تا خندانده شوم ...

دیگران را میخندانم تا خودم هم بخندم ...

اما هیچکس نمیداند این دخترک بازیگوش و شیطان و پرانرژی دلی پر از غم دارد .

گاهی وقتی به فکر فرو میروم و بعد آه میکشم خودم دلم برای خودم میسوزد .

آه هایم از سینه ای گداخته بیرون میزنند ،  بی آنکه دلم را ترمیم دهند .

گویی که فقط مرا دلداری میدهند ...

همین و بس ....

خدایا ، کفر نمیگویم ، اهلش هم نیستم ، اما میخواهم بدانم چرا آفریده شدم ؟

که غم های دنیا را بکشم و غم خورش باشم ؟ که بسوزم و بسازم ؟

نمیدانم .. شاید قسمت بوده است ...

آه قسمت ..... چه واژه ی غریبی ! هیچگاه معنیش را نفهمیدم ...

مگر نمیگویند خدا در دل های شکسته است ؟ پس خدایا تو چرا در دل من نیستی ؟

شاید از کوچکی دل من است که تو را حس نمیکنم ....

کاش دلم بزرگ میشد ... بزرگ بزرگ ...

به وسعت خشکی ها ... نه ، دریاها .... نه ، به وسعت کل جهان .....

میخواهم حست کنم ... دلم لک زده است برای حس کردنت ...

نمیگویم همه ی زندگیم تلخ است . نه . هرگز . شاید اکثر آن شیرین باشد .

راستش را بخواهید فقط یک غم دارد .

کم است . یک ، عدد کمی است . خیلی کم . اما همین یک غم نابودم کرده است .

داشتم میگفتم ....

آری اکثر زندگیم شیرین است اما این غمم آنقدر قوی است  که تمام شیرینی زندگیم را تباه میکند .

زمانی که شادم و فارغ از همه چیز ، اگر غمم بی مهابا و پا برهنه به میان ذهنم بدود ؛

تمام و کمال شیرینی زندگیم از بین میرود .

این درد من است ....

دیگر نمیدانم چه بگویم ... از چه بگویم ... در دلم پر از چیز است اما قلم دیگر توانایی نوشتن آن را ندارد ...

فقط این را بگویم

همیشه ، دلم میخواست ، هیچکس غم نداشت ...

از این واژه همیشه متنفر بودم و هستم و خواهم بود ...

گاهی حس میکنم ایوب هم صبرش تمام میشد دیگر !

ایوب هم انسان بود .

مانند من .. مانند شما ... مانند ما ...

خدایا یعنی من را همردیف ایوبت میدانی ؟ من کجا و او کجا ... !!!!!

خدایا صبر ایوب هم اگر داشتم دیگر تمام میشد ...

-----------------

زهرا نوشت 1 : میدونم نوشتم اصلا و ابدا خوب نبود :)

خب آخه اولین بارم بود توی عمرم که چیزی نوشتم . به بزرگی خودتون ببخشید

زهرا نوشت 2 : گاهی گمان نمی کنی و می شود، گاهی نمی شود که نمی شود ؛

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود ... 

(کاش این دفعه قرعه به نام من میشد ... کاش ...)

زهرا نوشت 3 : برای همه ی مریضان و بیماران (أَمَّن یُجِیبُ) بخوانید .

زهرا نوشت 4 : برای دل غم زده ام (الا بذکرالله) بخوانید .

 

غم


+تاریخ یکشنبه 91/1/20ساعت 7:23 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر