سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در این بزم مقرب تر است ... جام ِ بلا بیشترش میدهند ...

م ا د ر ...

امروز روز ِ تولدت ِ عزیزترین فرد ِ زندگیم است

خنده دار است

برای ِ تبریک ِ تولدش هم واژه ها کم آورده اند

برای ِ توصیفش

برای ِ مهربانی هایش

اصلا برای ِ خودش ...

چگونه در این صفحه ی ِ محدود او را توصیف کنم ؟!

مگر میشود مهربان ترین فرشته ی ِ خدا را

در چند جمله توصیف کرد ؟!

روزی با صبر و بردباری و

مهر و محبت ِ بی نظیرش

کلمه به کلمه ی ِ واژه ها را به من آموخت

اما اکنون تمام ِ این واژه ها

در پس ِ پرده ی ِ ذهنم جا خشک کرده اند

و برای ِ تبریک ِ تولدش بیرون نمی آیند ...

در تمام ِ مراحل ِ زندگیم

در تمام ِ این 17 سال و اَندی

قدم به قدم

هم پای ِ من آمد

بار ها بر زمین افتادم

بارها شکستم

بارها ...

اما باز هم دستم را گرفت

بلندم کرد ...

و از او آموختم

حتی در بدترین و سخت ترین شریط ِ زندگیم

امید را هرگز از یاد نبرم

هیچ وقت یادم نمیرود محبت های ِ مادرانه اش را

محبت های ِ بی دریغش را

محبت های ِ بی منتش را ...

یادم نمیرود شب هایی را که تا صبح تب داشتم

و او بی منت و با مهر ِ مادرانه اش

بر بالینم مینشست

یادم نمیرود ...

همیشه دلش شور میزند برای ِ ما

برای ِ بچه هایش

گاه و بی گاه

خواه و ناخواه

چه بخواهد و چه نخواهد ...

انگار دلش را با شور زدن و ناراحتی پیوند داده اند

وقتی به صورت چین افتاده و چروک شده اش نگاه میکنم

قلبم میگیرد

نفس کم می آورم ...

میدانم بخاطر ِ من اینگونه شده است

بخاطر ِ بزرگ کردن ِ من

خون ِ دل خورده است تا بزرگ شوم

امروز ؛ روز ِ اوست

روز ِ تولدش ...

و من مدیون ِ تمام ِ مهر و محبت های ِ این فرشته ی ِ آسمانیم

دوستش دارم

اما کمتر از آنچه که او دوستم دارد .

-------------------------------------------------------

تولدت مبارک عزیزترینم ...

:-*


+تاریخ دوشنبه 91/5/23ساعت 12:26 صبح نویسنده *زهرا بانو* | نظر


صبحگاهی که قدم های کودکانه ام را به کلاس درس گذاشتم ،

هیچ نمیدانستم فرشته ای زمینی به نام معلم هدیه ای به من خواهد داد ،

سبدی پر از سیب سرخ عشق ...

بر صندلی چوبی خاطرات خوش کودکی نشستم

و مشتاقانه سهیل سخن را که از عمق جان آموزگار میدرخشید ،

در آسمان قلبم به یادگار نگاه داشتم

و هنوز هرگاه تیرگی روزگار جانم را فرا میگیرد ،

سوسوی ستاره ی پند معلم ،

روشنی بخش دل غبار گرفته ام می شود ...

معلم ، صبورانه بر لوح سپید و نانوشته قلبم ،

درس معرفت نگاشت و

من هرگاه ذره های گچ را بر دستان و صورت او دیدم ،

غرق در دنیای سرشار از کودکی ،

پنداشتم :

آموختن معرفت چه بار سنگینی است که آموزگارم ،

اینگونه بر زیر گرده های گچ پیر میشود ...

معلم موی سپید کرد و من آموختم .

آموختم ، اگر بابا آب داد ؛

معلم زلالی چشمه ی دانش را بی منت ، ارزانی جانم داشت .

آموختم ، اگر آن مرد با اسب آمد ؛

معلم با دنیایی پر از مهربانی ، بر بال فرشتگان خدا آمد .

آموختم ، اگر مادر مرا دوست دارد ؛

معلم عطوفت مادر دارد و دلسوزی پدر ...

هرروز نام مرا میخواند و تا نگویم حاضر دلش آرام نمی یابد ...

اولین درس برای من بابا آب داد ، نبود ...

درس نور و محبت بود ...

آموزگارم گفت :

فرزندم پرنده باش و به پرندگان در حال پرواز بیندیش ،

تا اوج گرفتن را بیاموزی ...

به گل های نوشکفته در بهار ایمان بیاور

تا روییدن و بالیدن را حس کنی ...

معلم ، تنها معلم نیست ؛

نقاش است ؛

بر ذهن آینده سازان میهن نقس دوستی و صلح مینگارد .

خالق است ؛

بر لوح پاک قلب ها خاطره خوش دانایی می آفریند .

بازیگر است ؛

وقتی سبد زندگی اش خالی از نان و سیب است ،

زمانی که فرزندش در تب بیماری میسوزد ،

آنگاه که دلش از تبعیض اجتماع لبریز از غم و درد است ،

باز به کلاس می آید و لبخند بر لبانش نقش می بندد ،

لبخندی که نشان از آزادگی و گذشت دارد ...

بدین گونه بازیگر نمایش تلخ زندگی میشود ...

نقش بازی میکند تا شاگرد همچنان شاد بماند و

بی خبر از از آتش درون معلم ........

 

و امروز روز توست ... روزت مبارک ...


+تاریخ سه شنبه 91/2/12ساعت 9:50 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر