سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در این بزم مقرب تر است ... جام ِ بلا بیشترش میدهند ...

 

گفته اند فردا جواب ها روی ِ سایت میرود!

دلم شور میزند...

مانند ِ مادری که مدام دلش در حال ِ شور زدن برای ِ کودکش است!

برگه ی ِ چاپ شده ی ِ انتخاب رشته ی ِ نهایی،جلوی ِ پاهایم روی ِ زمین افتاده

و انگار دارد به من دهن کجی میکند!

دیگر اینقدر توی ِ این چند روز ِ آخر نگاهش کرده ام

که اگر بگوئی شماره ی ِ 18 چه چیزی است زودی میگویم دندانپزشکی ِ کرج!

حس میکنم در این چند روز ِ آخر مانند ِ دیوانه ها با این برگه زندگی کرده ام!

هوا را برای ِ یادآوری ِ خاطرات ِ عمیقم میبلعم!

خاطراتی که حس میکنم از آن دسته ی ِ فراموش نشدنی هاست!

گاهی اوقات هم با تمام ِ وجود حس میکردم شاید اشتباه میکردم

که فقط رشته های ِ پزشکی را انتخاب کرده ام!! اما بعد . . .

وقتی به قبول نشدنم و سال ِ بعد ماندنم فکر میکنم دلم هُری میریزد!

و کودکانه سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا افکار مزخرفم از سرم بیرون بروند!

ساعت 4 عصر است!حوصله ام سر رفته...

شانسی میروم توی ِ سایت ِ سازمان ِ سنجش!

بی حوصله نگاه میکنم به قسمت ِ بالای ِ صفحه!سراسری!

نتایج نهائی آزمون سراسری سال 1392!!!!

خوب به یاد دارم در آن ثانیه قلبم ایستاد!

در تمام ِ مراحل ِ وارد کردن ِ اطلاعاتم، لرزیدن ِ دستم را فراموش نمیکنم!

آنقدر تنش در بدنم بود که فقط 3 بار شماره شناسنامه ام را وارد کردم!!

تا بالا آمدن ِ سایت انگار که جانم را داشتند از من میگرفتند!

نفس های ِ حبس شده ام و نگاه ِ لرزان ِ پر از ترس ِ خیره ام

روی ِ صفحه ی ِ شیشه ای ِ لپ تاپ را فراموش نمیکنم!

توی ِ آن لحظه ها تیک تاک ِ ساعت ِ نصب شده روی ِ دیوار ِ سالن ِ پذیرایی

موسیقی ِ متن ِ‌ آن سکوت ِ سردم بود و در حین ِ موسیقی بودنش،

انگار داشت روی ِ مغزم پیاده روی میکرد!

دلم میخواست تیک تاک ِ قلب ِ پر از آشوبم را هم مثل ِ

تیک تاک ِ ساعت ِ نصب شده روی ِ دیوار ِ سالن ِ پذیرایی خفه کنم!

بالاخره صفحه ی ِ قرمز سایت ِ سازمان ِ سنجش بالا آمد!

عنوان رشته ی ِ قبولی و نام دانشگاه:

قبولی-دکترای حرفه ای-دندانپزشکی-دانشگاه ِ علوم پزشکی ِ ...

نگاه پر تلاطم ِ به ظاهر آرامم را به سویشان میچرخانم!

اشک های ِ حلقه زده در چشم های ِ همیشه نگران ِ مادرم،

نگاه ِ شاید همیشه نگران ِ پدرانه ی ِ پدرم،

و دل هایی که شاید در شیشه میلرزید،

و بعد نگاه ِ شیشه ای ِ پر افتخارشان که اول روی ِ صورتم لغزید

و بعد کم کم به چشم هایم رسید.

دلم در آن لحظه دل زد...

تمام ِ این اتفاقات شاید ثانیه ای و لحظه ای بیشتر طول نکشید!

اما طولانی بودنش را فقط من میدانم و من!

و بعد اشک های ِ ناگهانی ِ سرریز شده ام و جیغ هایم

که دیگر نمیتوانستم نگهشان دارم و بال بال میزدند برای آزاد شدن

خاتمه ی ِ آن سکوت ِ سرد و یخی بود!

در آن لحظه لبخند های ِ مادر و پدرم آرامشی را به جانم می انداخت،

که در تمام ِ این یک سال

و در تمام ِ لحظات ِ سخت ِ سپری شده اش

از آن لب هایشان وام دار بودم!

لبخندشان معلول ِ عشق بود!

کسانی که لبخند هایشان سونامی ِ عشق است!

آرامش است!

زندگی است!

و من با تمام کوچک بودنم شاید هیچ وقت و هیچ لحظه ای و هیچ روزی

نتوانم تمام ِ کمک هایشان در کل این سال های ِ زندگیم و بیشتر در این یک سال اخیر

و 7 سال پیش رویم جبران کنم!

هنوز هم هیچ کلمه ای را برای تشکر از آن ها لایق نمیدانم!

و باز هنوز هم حس میکنم کلمات نمیتوانند حجم ِ تشکر

و قدر دانی ِ من از آن ها را نشان دهند

و شاید بی ارزشش هم کنند!!

--------------------------------

زهرا نوشت 1: الهی من لی غیرک . . .

زهرا نوشت 2: بارالها شکرت . . . شکر . . .

سرنوشت


+تاریخ یکشنبه 92/7/21ساعت 8:38 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر

نشسته ای و فکر میکنی.

به هر چه که شد.

به سالی که گذشت!

نتیجه اش!

اما...

هع!

خنده دار است!

تلخ یا شیرینش با خودت!

اما خنده دار است!

آخر باز هم اما دارد!

باز هم همه چیز تمام نشده

و این آخر ِ کار نیست!

باز هم هنوز اول ِ راه هستی!

دل خوشی به تبریکات ِ این و آن!

خانواده

فامیل

دوست

و

مجازی ها...

مجازی ها!

و تو حتی برای ِ اینکه

کمی آرام شوی،

دل خوش میکنی به تبریکات ِ مجازی ها!

همان هائی که

همه چیزشان مجازی است!

از لبخندشان گرفته تا خودشان!

انگار این تبریکات آرامت میکند!

آرامشی وصف ناپذیر!

آرامشی دل پذیر!

آرامشی لذت بخش!

حتی برای ِ چند لحظه ی ِ کوتاه و گذرا!

اما

اما

باز هم در آخر

یک چیزی در ته ِ دلت

در همان گودال ِ وجودت

قیلی ویلی میرود!

خودت هم خوب میدانی!

باز هم نگرانی!

و هنوز نگرانی ادامه دارد...

هنوز گاهی اوقات

احساسات ِ لطیف ِ دخترانه ات

بر تو غلبه میکند

و خواه ناخواه بغض میکنی!

بغضی که تا سرسرای ِ گلویت میرسد

اما به چشمانت نه!

در واقع این توئی که اجازه نمیدهی!

و به این فکر میکنی که وضعیت ِ الان ِ تو مانند ِ برزخ است!

هیچ چیز معلوم نیست!

معلقی...

و هنوز گاهی فکرهای ِ احمقانه ای به سرت میزند!

دست خودت نیست...

فکر ها تو را ول نمیکنند!

انگار با یک چسب ِ قطره ای به تو وصل شده اند

و جدا ناپذیرند!

و با خود میگویی

اگر.....

و بعد حرفت را نیمه ول میکنی!

انگار خودت هم جراتش را نداری

که ادامه اش دهی!

خودت هم دوست نداری پشیمان باشی!

و تو هنوز حالت خوش نیست!

و این حال خوشی که نداری هم دست خودت نیست!

تو بی تقصیری!

شاید فقط نشان دهی که خوبی

اما کسی از ولوله ی ِ درون ِ دلت خبر ندارد!

ولوله ای که یکهویی به دلت میزند!

حالا اینها به کنار!

خودت هیچی...

وقتی نگاه به مادرت میکنی

به اشک های ِ حلقه زده در چشم های ِ شیشه ای ِ کوچکش

به در فکر فرو رفتن های ِ پدرت

به نگاه کردن های ِ خیره ی ِ برادرت به تو

دوست داری نباشی!

یک لحظه نباشی!

احساس بدی داری!

همه ی ِ اینها بخاطر توست!

و تو به حد ِ مرگ دوست داری اینطور نشود!

دلت میریزد

و دوباره و دوباره بغض میکنی!

حاضر نیستی ثانیه ای ناراحتیشان را ببینی!

اما خواه ناخواه شده است!

و تو اگر بیشتر به صورت ِ پدر و مادرت نگاه کنی

حس میکنی خیلی پیرتر از قبل شده اند

و مسببش توئی!

و باز هم دلت هری میریزد

و دوست نداری اینگونه باشد!

اما...

و هنوز کسی از آشفتگی درون دلت خبر ندارد!

------------------------------------------

زهرا نوشت 1: دعام کنید

آشفتگی


+تاریخ دوشنبه 92/5/14ساعت 3:33 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر

به نام ِ خدایی که،

فکر میکردیم دوستمون نداره؛

ولی فهمیدیم:

نه!دوستمون داره!

حتی فکر کردنشم خیلی سخته!

فکر کردن ِ پایان ِ این شروع

که این روزا آخرین روزاشه

و دیگه داره تموم میشه!

دوست دارم ساعت ها توی ِ این پایان بمونم!

ساعت ها توی ِ این ساعت توقف کنم

و هیچوقت تکون نخورم!

انگار همین دیروز بود که تازه شروع شده بود!

یعنی امسالم بچه های ِ کنکوری ِ‌ این مدرسه

عین ِ بچه های ِ پارسال میشن؟!

امسال چی میشه؟!

منکه با هر زوری باشه خودمو همون زهرا نگه میدارم!

با هر بالا و پایینی که بشه!

اما...

امسال یه حال ِ دیگم!عین بقیه ی ِ سالا نیستم!

آخه امسال فرق داره!همه چیزش...

از الف ِ ادبیاتش تا ی ِ پایان ِ شیمی!

یادش بخیر!

دبستان.ادبیاتم بد نبود!

گفته بودن علم بهتر است یا ثروت!

منم واسشون نوشتم!

باز هم یک مسئله ی ِ تکراری!باز هم یک متن تکراری!

عجب مقایسه ای!مقایسه ای که در مغز نمیگنجد!

و به واقعیت نمیرسد!!

علم رابطه ای با ثروت ندارد!!!

این پیوندی قیلون ایست!عشق است!ایمان است!

این علم قیلون ِ خداست!

با تو آمدیم و میخواهم با تو از اینجا بروم!

پس هرگاه خواستم تا از اینجا بروم،

تو زین و ریحانت را بیاور،

تا من بر آن سوار شوم

و پاک تر و منظم تر به سوی ِ خدا روم!

آره دیگه... از این داستانا...

و حالا من میخوام اون علمو بدست بیارم...

خلاصه دیگه شروع شد!

انگار همه چیز یهویی بود!

البته هرچیزی که میشه خاطره ی ِ خوب،

انگار یهوییه!

همه چیز یهویی بود!یهویی شروع شد!یهوییم تموم!

یادش بخیر!

تکرار کردنا،خنده ها،شوخی ها،گریه ها،

اذیت کردنای ِ استادا و گله گذاریای ِ بچه ها!

کلاسای ِ فوق العاده و تکنیک حلا!

از شنبه بگیر تا 4 شنبه!

از شنبه صبح با چه کلاسی شروع میشد و

4 شنبه بعدازظهر چجوری تموم میشد!

دیگه آخراش بخاطر کلاسا و همایشا از این ور ِ تهران به اون ور میرفتیم!

مارکوپولویی شده بودیم واسه خودمون!

از خواب گرفتن ِ بچه ها سر ِ کلاس گرفته،

تا عصبانی شدن ِ استادا!

از شادی و قهقهه ها گرفته،

تا روزایی که استادا

صداشونو تو کلاس جا میگذاشتن و خودشون میرفتن!

بعضی اوقات میومدن به زور از کلاس میاوردنشون بیرون که

ول کن!ارزششو نداره!بابا چقدر داد میزنی!

اما نه!اشتباه میکنین!شما ارزشه بچه های ِ منو نمیدونین!

و این بود جواب ِ استادا!

یادش بخیر!

لحظه لحظه ها و ثانیه هاش!

از بداخلاقیا و جواب ندادن ِ استادا گرفته،

تا بامعرفتی و یک دلی و پاکی ِ ما بچه ها!

از جون ِ دل گذاشتن ِ استادا تو کلاس گرفته،

تا درس خوندن ِ خیلی از ماها

که حتی با خیلی از درسا مشکل داشتیم اما از رودربایستی ِ استادا

دیگه مجبور بودیم خوب بخونیمشون!

از نگرانی ِ ما بخاطر ِ تموم نشدن ِ درسا قبل ِ عید گرفته،

تا تندتند درس دادن ِ استادا و خستگی ِ ما!

از اشک ِ حلقه زده تو چشمای ِ بچه ها توی ِ اون روزای ِ آخر گرفته،

تا صحبت ها و دلگرمی های ِ استادا!

بالاخره از خودم گرفته،

با اون خوابای ِ آشفته ی ِ شبانگاهی

و هزار بار از شب تا صبح از خواب بیدار شدن

و هزار تا خستگی و فشار و اذیت شدنایی که امسال بهم وارد شد

تا این آرامشی که الان دارمش!

دردسرت ندم!

از 22 تیر ِ 91 گرفته،

تا 7 امین روز ِ تیر ِ 92!

همه و همه تموم شد!الانم روزای ِ آخرشه!

خیلی زود تموم شد!باورم نمیشه!یعنی میشه؟!

آره خب!مگه یادت نمیاد همه استادا میگفتن عین ِ برق میگذره؟!

خب گذشت دیگه!

یادش بخیر!

مشاورمون میگفت کنکور دوی ِ ماراتونه!

مبادا وسطش از نفس افتاده باشیا...!

امسال برام عین ِ پازل بود!

این روزا دیگه داره آخرین قطعه های ِ پازلم شکل میگیره!

پازلم داره تموم میشه!

فکرشو بکن!چقدر قشنگ میشه من این پازل ِ خوش نقشو،

که این همه براش زحمت کشیدم و با یه دنیام عوضش نمیکنم،

قاب کنم و آویزونش کنم روی ِ دلم!

که اگه یه روزی،یه کسی،

یه اسمی از امسال برد،

دوباره یاد ِ تیکه های ِ قشنگ ِ پازلم بیوفتم

که اون همه براش زحمت کشیدم!

---------------------------------------------

زهرا نوشت 1 : خدایا!همه اونایی که توی ِ تکمیل کردن ِ این پازل

کمکم کردن رو خیرشون بده!

زهرا نوشت 2 : زندگی صحنه ی ِ یکتایی هنرمندی ِ ماست!

کنکور


+تاریخ پنج شنبه 92/4/13ساعت 9:8 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر