هر که در این بزم مقرب تر است ...
جام ِ بلا بیشترش میدهند ...
|
تا نگاه میکنی وقت رفتن است و باز هم ؛ همان حکایت همیشگی ...
باید بروم ...
سرنوشتم ، آینده ، زندگی و همه چیزم به رفتن و نماندنم بستگی دارد ...
باید بروم ...
میگویند 25 درصد سرنوشت و آینده ام همین خرداد رقم میخورد ...
امتحان نهایی ...
درس ... سرنوشت ...
درس ... آینده ...
درس ... زندگی ...
درس ... درس ... درس ... درس ... درس ... درس .............
باید بروم درس بخوانم تا آینده ی نه چندان دورم را بسازم ...
آینده و سرنوشتی که خودم میسازمشان ...
با دست خودم .........
دلم میگوید ؛ نرو ... بمان ... مانند همیشه هر روز بیا و در این دنیای مجازی بگرد ...
شاد باش ... به دور از تمام دغدغه و دلمشغولی ها ... بیخیال همه چیز باش ...
اما عقلم میگوید نمان ... نباید بمانی ...
میگوید اگر بمانی خودت با دستان خودت آینده ات را خراب میکنی ...
به قول معروف گند میزنی به آینده ات ...
باید بروی که اگر فردا و پس فردا به آن آینده رسیدی ،
یکی ؛ دو سال دیگر افسوس و حسرت این روزها را نخوری ...
اگر یک ماه رفتی ، دوباره باز میگردی ... دوباره میشوی همان زهرای همیشگی ...
اما اگر نرفتی و ماندی بعدها حسرت میخوری ...
حسرت همین یک ماه را ...
خیلی سخت است ... نمیدانی به دلت گوش کنی یا به عقلت ...
پدرم میگوید درس بخوان ... در این دوره زمانه تحصیل حرف اول را میزند ...
مادرم میگوید درس بخوان ...
درس ... درس ... درس ...
سخت است رفتن ... سخت است دل کندن از تمام کسانی که هر روز آنها را
در این دنیای خبیث مجازی میدیدی و بهشان عادت کرده بودی .... عادت ...
اما ... باید بروم ... چاره ای نیست ...
وقتی ببینی که داری به چیزهایی که آینده ات را میسازند نزدیک میشوی ؛
یک حس خاص در درونت شروع به تلاطم میکند ... یک حس عجیب ...
یک حسی که به تو میفهماند که دیگر کوچک نیستی ...
بزرگ شدی ... شاید هم باید کم کمک دیگر بزرگ شوی ...
به تو نشان میدهد داری وارد مرحله ای از زندگیت میشوی که در آن
شیطانی و هیاهو و جنب و جوش و گستاخی و هزار چیز دیگر که تا همین الآن هم
شاید داشتی ، در آن معنا و مفهومی ندارد ...
باید بزرگ شوی دیگر ... چه بخواهی و چه نخواهی ... زوری است ... مجبوری ...
خیلی سخت است تمام این 17 سال زندگیت را بگذری پشت دیوار ذهنت و
وارد دنیای جدیدت شوی ... دنیایی که میگویند باید خانوم شوی ... خانوم ...
17 سال زندگی چیز کمی نیست .... میشود 6205 روز ... زیاد است ... خیلی زیاد ...
به اندازه ی تمام این 6205 روز شیطانی کردم ... شاد بودم ... اذیت کردم ...
عاشق زندگی و دنیایم بودم ... ع ا ش ق ....
اما الآن به جایی رسیده ام که باید این دنیای عاشقانه ام تبدیل به خاطرات شود ...
خاطراتی شیرین ... حتی شاید هم تلخ ...
و جز خاطره چیز دیگری نباید از آن باقی بماند ...
خاطره ........ !!!!!
سخت است 17 سال زندگیت بشود خاطره ... سخت است .... درد دارد ...
زهرا نوشت 1 : سیده هانا راست میگفت ؛ لذت درس خواندن را اجبار از ما میگیرد ...
زهرا نوشت 2 : در لحظات آسمونیتون برام دعا کنین امتحانامو با موفقیت بگذرونم ...
زهرا نوشت 3 : تا یک ماه دیگه خدانگهدارتون ... به امید دیدار ... یا حق .....