هر که در این بزم مقرب تر است ...
جام ِ بلا بیشترش میدهند ...
|
نشسته ای و فکر میکنی.
به هر چه که شد.
به سالی که گذشت!
نتیجه اش!
اما...
هع!
خنده دار است!
تلخ یا شیرینش با خودت!
اما خنده دار است!
آخر باز هم اما دارد!
باز هم همه چیز تمام نشده
و این آخر ِ کار نیست!
باز هم هنوز اول ِ راه هستی!
دل خوشی به تبریکات ِ این و آن!
خانواده
فامیل
دوست
و
مجازی ها...
مجازی ها!
و تو حتی برای ِ اینکه
کمی آرام شوی،
دل خوش میکنی به تبریکات ِ مجازی ها!
همان هائی که
همه چیزشان مجازی است!
از لبخندشان گرفته تا خودشان!
انگار این تبریکات آرامت میکند!
آرامشی وصف ناپذیر!
آرامشی دل پذیر!
آرامشی لذت بخش!
حتی برای ِ چند لحظه ی ِ کوتاه و گذرا!
اما
اما
باز هم در آخر
یک چیزی در ته ِ دلت
در همان گودال ِ وجودت
قیلی ویلی میرود!
خودت هم خوب میدانی!
باز هم نگرانی!
و هنوز نگرانی ادامه دارد...
هنوز گاهی اوقات
احساسات ِ لطیف ِ دخترانه ات
بر تو غلبه میکند
و خواه ناخواه بغض میکنی!
بغضی که تا سرسرای ِ گلویت میرسد
اما به چشمانت نه!
در واقع این توئی که اجازه نمیدهی!
و به این فکر میکنی که وضعیت ِ الان ِ تو مانند ِ برزخ است!
هیچ چیز معلوم نیست!
معلقی...
و هنوز گاهی فکرهای ِ احمقانه ای به سرت میزند!
دست خودت نیست...
فکر ها تو را ول نمیکنند!
انگار با یک چسب ِ قطره ای به تو وصل شده اند
و جدا ناپذیرند!
و با خود میگویی
اگر.....
و بعد حرفت را نیمه ول میکنی!
انگار خودت هم جراتش را نداری
که ادامه اش دهی!
خودت هم دوست نداری پشیمان باشی!
و تو هنوز حالت خوش نیست!
و این حال خوشی که نداری هم دست خودت نیست!
تو بی تقصیری!
شاید فقط نشان دهی که خوبی
اما کسی از ولوله ی ِ درون ِ دلت خبر ندارد!
ولوله ای که یکهویی به دلت میزند!
حالا اینها به کنار!
خودت هیچی...
وقتی نگاه به مادرت میکنی
به اشک های ِ حلقه زده در چشم های ِ شیشه ای ِ کوچکش
به در فکر فرو رفتن های ِ پدرت
به نگاه کردن های ِ خیره ی ِ برادرت به تو
دوست داری نباشی!
یک لحظه نباشی!
احساس بدی داری!
همه ی ِ اینها بخاطر توست!
و تو به حد ِ مرگ دوست داری اینطور نشود!
دلت میریزد
و دوباره و دوباره بغض میکنی!
حاضر نیستی ثانیه ای ناراحتیشان را ببینی!
اما خواه ناخواه شده است!
و تو اگر بیشتر به صورت ِ پدر و مادرت نگاه کنی
حس میکنی خیلی پیرتر از قبل شده اند
و مسببش توئی!
و باز هم دلت هری میریزد
و دوست نداری اینگونه باشد!
اما...
و هنوز کسی از آشفتگی درون دلت خبر ندارد!
------------------------------------------
زهرا نوشت 1: دعام کنید