سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در این بزم مقرب تر است ... جام ِ بلا بیشترش میدهند ...

حالم بده...

خیلی بد...

تا حالا اینجور نشده بودم...

هیچوقت...

برای ِ اولین بار و ایشالا آخرین باره

که دارم چنین حس ِ بدیرو تجربه میکنم...

حس ِ مزخرفیه...

خیلی مزخرف...

بدترین حسی که توی ِ عمرم دیدم...

وقتی بهش فکر میکنم،حالم بدتر میشه...

اما حیف که کاری نمیشه کرد...

هر روز جلومه و من مجبورم

به فکر کردن بهش!

یعنی آخرش چی میشه؟!

آخر ِ این راه چیه؟!

به کجا ختم میشه؟!

از هر کی میپرسم میگه

منم همینجوری هستم!

یا اینکه همینطوری بودم!

یه عده ای هم میگن نباید اینجوری باشی!

و خلاصه از این جور حرفا...

همیشه توی ِ این موضوع

بیخیال ترین فرد بین ِ دوستام بودم

و کلا برام مهم نبود

اما حالا.....

تمام ِ دوران ِ زندگیم به یک طرف

و این یک سال هم به یک طرف ِ دیگه!

خیلی فشار رومه...

حس میکنم بدنم از این هجوم ِ فشار

دیگه طاقت نمیاره و میکشنه...

مامان میگه به خدا توکل کن...

توکلم به خداست...

همیشه بوده...

امسالم خیلی بیشتر شده...

همش به خودم میگم

خدا خودش میدونه چی به صلاحته!

همونو برات انجام میده!

اینجوری خیلی آرومتر میشم...

خیلی...

اما باز...

روز از نو و روزی از نو ....

-----------------------------------------------------

زهرا نوشت 1 : میان ِ سجده ی ِ سبز ِ سحرگاهان،

اگر بر خاطرت رد شد خیال ِ من؛ دعایم کن...

که من محتاج ِ محتاجم...

زهرا نوشت 2 : دوران ِ کنکور،بدترین دورانیه که تا حالا

توی ِ عمرم دیدم... خدا کنه زودتر تموم بشه...

رفتن


+تاریخ جمعه 91/7/21ساعت 7:11 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر

دیروز حس میکردم زیادی با خودم فاصله دارم...

دور شدم...

از خودم...

از روزهایم...

از خاطراتم...

از دوستانم...

دیروز خودم را پشت کوچه ی پشتی دیدم

که بی توجه به یک پسربچه ی روی زمین افتاده

رد شدم

و بیخیال از روی ماسه ها و خاک و قلوه سنگ های

ساختمان تخریب شده عبور کردم

حتی فکر نکردم که قبلا ساختمان چه شکلی بود

یا میخواهد چه شکلی شود؟!

دیروز و دیروزها وقتی از پل عابر رد میشدم

و فکر میکردم چقدر انسانیت به خرج دادم؟!..

اما امروز...

بی توجه به چراغ وسط خیابان رفتم

و چند فحش و ناسزا خریدم...

دیروز خودم را پشت خودم پنهان میکردم

تا فدایت میشوم هایی که تو میشنوی را گردن نگیرم...

دیروز،دیروز بود...

امروز

امروز،منم...

همان خود دیروز...

در گذر زمان...

شاید هم مکان...

شسته و رفته...

پی خستگی ها و مُد روز

غمگین بازی در میاورم...

آه میکشم...

امروز منم...

همان خود دیروز...

که تو را به جای دعوت به تلخ نویسی ها

به یک لبخند لحظه ای فرا میخواند...

حالا منم...

پشت جملات تلخ...

همرنگ تو میشوم...

تو هم میبینی چقدر به تو نزدیک تر از

آنم که خود دیروزم نزدیک بود!

خود دیروزم خوش بود...

الکی میخندید...

بی غم...

شاید بازی میکرد...

راست میگویی

خود دیروزم زیادی بازیگر ماهری بود...

حالا عین توست...

چه فرقی با تو دارد؟!..

عین تو نمی خندد...

عین تو بی توجه به فال فروش که خودش را به تو میچسباند

تا فال بخری از کنارش رد میشود...

قبلا رد میشدم اما ته دلم خدا را شکر میکردم...

امروز؛دروغ چرا... گاهی یادم میرود...

این روزها مثل تو،مثل همه

جدی بازی در می آورم...

قهقهه هایم را خفه میکنم تا همه بگویند:

وواوو... او چه سنگین است!...

متانت را در صد و هشتاد درجه ی لبهایم میبنند...

دیروز خودم رابه زاویه ی لبخند متصل میدیدم...

امروز خودم را به شیب ابرو...

میخواهم اخم و تخم کنم...

اَدا در بیاورم...

وای... چقدر جدی و عبوسم!...

به کسی رو نمیدهم...

کم می آیم... کم میروم...

کم کم  میخواهم خودم را محم کنم...

باشم که چه شود؟!...

ماندم چه شد؟!...

نماندنم چه میشود؟!...

به جواب ِ هیچ میرسی و فکر میکنی وواوو...

او چه سنگین است...

لبخند نمیزند...

قربان صدقه ی دروغی نمیرود...

تلخ نوشته هایش باعث بغض من میشود...

وای چقدر خوب است!!...

این جور آدم ها را که مثل خودت هستند را دوست داری...

تریپ غصه بیایند و شیب ابرو و لب های صد و هشتاد درجه ی بسته...

سنگین باشند تا کسی پشت سرشان نگوید..

مرسی را با یک "ی" بنویسند

و به تقلید از فیلم نگویند: عاااااااشقتممممممممم...!!

دوستت دارم ر ا عین آدم بنویسند و هرگز خرجش نکنند...

اصلا میخواهم طوری باشم که عین تو

با خشکی و سردی جواب سلام را سهلام ننویسم...!

میترسم لبخند بزنی از متانتت کم شود...!

میترسم لبخند بزنند از متانشان کم شود...

میترسم لبخند بزنم من را جز قبیله ی متین ها ندانند!

میترسم بگویم دوست دارم

باورش شود

بگوید همچنین...و...

باورم شود!

میترسم فدایت شوم ها را زود تر از روز مبادا خرج کنم...

که مبادا روزی نیاز داشته باشم و فدایت شومی باور نشود!

یا اصلا میخواهم

هفته ای یک بار...شاید کمتر...

بگویم حالت چطور است...

بگویی خوبم!چه خبر؟!...

بگویم تنها سلامتی...

بمانی چه بگویی...

ترجیحا حرف نزنی و بعد هفته ی بعد دوباره با همین مضمون خسته کننده!!

بمیرم هم نمیپرسم چرا غمگینی...

حتی نمی آیم که بپرسم چرا دیروز جواب سلامم را تلخ تر از خودم گفتی؟!...

به من چه!..

خودت خواستی که مثل تو شوم...

مثل تو بیروح،سرد،متین،سنگین،موقر...

برایت جملات تلخ بنویسم که حالت گرفته تر شود...!

آنقدر این کار را میکنم تا زیادی عین تو شوم...

عین تو...درست عین تو...

راستی زاویه ی شیب ابرویت چند است؟!..

تا چند درجه اخم میکنی؟...

میخواهم سینوس و کسینوس صورت تلخ را اندازه بگیرم...

شاید تانژانت سیرت غمگین را حساب کردم...

میخواهم عین تو روی پیشانیم خط بیفتد...

اصلا بیخیال روزاهایی که فکر میکردم خود دیروزم

در جستجوی لبخند به روی لب ها بود...

گور پدر خود دیروز...!

امروز عین توام..درست عین تو...

با تلخ نویس و چهره ی میتن و غمگین...

لبخند هم نمیزنم...

چه برسد به صدای خنده...

حالت را میپرسم...

میگوینم:سلام.خوبی...!؟!

شاید حتی سه نقطه را هم حذف کنم!

اصلا کم کم حذف میشوم

چه بخواهی

چه نخواهی...!

چرا در تشنج کلمات گنراهی؟

بیخیالی طی کن...دنیاست...میگذرد...

چه تلخ باشم و باشی و باشیم...

چه پشت دروغ دوستت دارم و عاشقتم به تقلید فیلم پنهان باشیم...

حال چه من خوب باشم و چه تو خوب باشی...

چه بد باشم و چه تو هنوز خوب باشی...

به هرحال میگذرد...

کسی باشد حالت را بپرسد یا نباشد مهم نیست...

مهم نیست عادت دیروز ترک شود و امروز نباشی...

مهم خاطرات است که رنگارنگ است مثل هفت رنگ رنگین کمان...

چه باشی و چه نباشی خاطره ی روزهای تلخ و شیرین هست...

چه سعی کنی چه نکنی

نمیشود آنها را حذف کرد...

میشود در خاطرات فردا نبود...

ولی خاطرات دیروز. . .

خستم...

خیلی خسته!...

تو به جای من خوب باش...

ببینم با این همه صداقت بازی باز کجای دنیا را میگیری...

فقط فدایت شوم ها را به موقع خرج کن...

شاید در این دنیای محبت دروغی کسی پیدا شد

که باورش نشد چقدر همگی دروغیم...

میخواهم داد بزنم زیادی سواری دادم...

حالا میگذاری من سوار شوم؟!...

-------------------------------------------------

پی نوشت 1 : زیاد جدیش نگیرین . . .

پی نوشت 2 : از این به بعد کمتر میام ... خیلی کمتر ...

:)


+تاریخ چهارشنبه 91/6/29ساعت 3:27 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر

هوای دلم ابریست

باز هم بی قرار شده ام

یک هفته از ماه خدا گذشت...

نکند مثل سال قبل بمانم!

در این یک هفته که معجزه ای نشد!

فقط روزه هایم را گرفته ام!

می ترسم...

می ترسم از این که 3 هفته دیگر بگذرد

و من در همان دوران به سر ببرم!

خدایا این حال و هوای روحانیت را که ارزانیمان میداری

دلم شدید هوای گریه میگیرد

بی قرار میشود

آشوبی به پا میشود در این دل

که آن سرش ناپیداست

دلیلش واضح هست

 دلم میترسد از عقب ماندن

از جا ماندن...

جا ماندن از قافله ی بندگان حقت

هر سال کم کاری از من است که نمیرسم!

هر سال خودم کوتاهی میکنم!

اما نه...

امسال نه...

امسال خودم را بهشان میرسانم

من یک انسانم...

زیاده خواه...

کمال طلب...

بهشت میخواهم...

شنیده ام درقرآن خدا

یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة إِرجعی إِلی ربِّکَ راضیةً مَرضیة

 میخواهم روزی را ببینم که خشنودم

و او راضی از من است

میخواهم آن روز از آن من هم باشد

چیز کمی نیست!

کمال است...

شاید امروز هوای دلم ابری است

و آرام و قرار ندارم

اما آن روز را میبینم که دلم آرام است

و خدایم از من راضی و خشنود است

سه هفته وقت دارم خودم را ثابت کنم

هم به خودم و هم به خدایم

به خودم برای اینکه بفهمم

که اگر بخواهم میتوانم از کسانی باشم

که خدایشان از آن ها راضی است

و به خدایم برای اینکه بداند پشیمانم

از هزاران گناه کرده...

---------------------------------------------------

زهرا نوشت : میان ربنای سبز دستانت، دعام کن.

دل نوشت : پروردگارا ! دلم ابری است؛

اما با کمک تو ، رنگین کمان را مهمان دلم میکنم.

:(


+تاریخ شنبه 91/5/7ساعت 4:50 عصر نویسنده *زهرا بانو* | نظر